تقدیم به استاد مهربانم (غلامرضا هاشمی)

می خواهم زندگی ام را تصفیه کنم

 

تا هر چه می ماند خوبی های من و تو باشد

 

می خواهم از نو ببیینم

 

تا هر چه می بینم زیبایی باشد

 

می خواهم فرش های خاک گرفته زندگی را بتکانم

 

تا رنگ ها و طرح های اصیلش نمایان گردد

 

می خواهم سختی ها را درز بگیرم

 

تا هر چه آسان گرفتن است رو بیفتد

 

می خواهم دلها یمان را بسابم

 

تا مثل قدیم ها نرم نرم  شود

 

می خواهم در قلب هایمان توری بگذارم 

 

تا هیچ وقت دوده نگیرد

 

می خواهم پنجره نگاه مان را باز کنم

 

تا بهار دوستی مان پشت در نماند

 

دوستان من ،

 

مثل " گندمند "

 

یعنی یک دنیا برکت و نعمت ،

 

نبودن شان ، قحطی و گرسنگی است ،

 

و من چه  خوشبختم که خوشه های طلائی گندم دراطرافم موج میزند ،

 

 مهربانى تان را قدر میدانم وآنرا در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد

واقعیت...

پیدا کردن کسی که بهت بگه دوستت دارم 


سخت نیست ...!


پیدا کردن کسی که بهت ثابت کنه دوستت داره


سخته ...

روزهای سختی در پیش است

مرا ببوس


روزهای سختی در پیش است


بگذار تو را


کمی پس انداز کنم.


 

بهانه ای می خواستم


تا یادم بیاید برای دلتنگ بودن


چه استعداد غم انگیزی دارم


بهانه ای ...

تا شعر تازه ای بنویسم


و بدانم برای عید امسال هم چیزی دارم.


 

کاش باران ببارد



كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند

 

بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند


قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها


رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند


بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را


شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند


مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت


سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند


چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها


شاید این باران كه می بارد شما را تر كند

 

آخرین جرعه

مهرورزان زمانهای کهن


هرگز از خویش نگفتند سخن


که در انجا که «تو»یی


برنیاید دگر آواز از «من»!

 

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به باد


هرچه میل دل و دوست،


بپذیریم به جان


هرچه جز میل دل اوست


بسپاریم به باد!

 

آه باز این دل سرگشته ی من


یاد آن قصه ی شیرین افتاد:


آزمون بود و تمنای دو عشق       بیستون بود و تمنای دو دوست


در زمانی که چو کبک


تیشه میزد«فرهاد»! خنده میزد«شیرین»


 

نه توان گفت به جانبازی فرهاد


«افسوس»

 

نه توان کرد ز بیداری شیرین


«فریاد»

 

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است


عشق در جان کسی ریختن است !


کار فرهاد برآوردن میل دل دوست .


خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن


خواه با کوه در آویختن است.


رمز شیرینی این قصه کجاست؟


که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست؟


آن که آموخت به ما درس محبت میخواست:


جان چراغان کنی از عشق کسی


به امیدش ببری رنج بسی


تب و تابت بودت هر نفسی


به وصالی برسی یا نرسی!

 


سهم “من” از “تو” عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست

همان دلتنگی بی پایانی ست که روزها دیوانه ام می کند


خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند


ولینتاینت مبارک عشقم....


هر چقدر فکر کردم دیدم کلمه ای نیست که عمق دوست داشتن

 ِ من رو برای امروز ترجمه کنه، ولی با همین کلمات ، با همه ی

 وجودم امروز رو بهت تبریک میگم  


بی نهایت دوستت دارم (زم)

می نویسم طناب تابرسد  روزاجرای حکم اعدامم


دست وپایم هنوزمی لرزد، چه تظاهر کنم که  آرامم؟


من اسیرتوام  که چشمانت  خرد کردند استخوانم را


در رگ من تویی که می گذری ،خون تومی چکدازاندامم


من همانم که  خسته ی و بی جان بنشستم به کنج سلولم


شعرهایم برات می گویند من به میل خودم در این  دامم


آه ! ای آنکه تازیانه ی عشق بر  وجودم  فرود  آوردی


شانه هایم کبود خاطره هاست نام تو  تلخ می کندکامم


حلقه ی دارعاشقانه ی من حلقه ای می شودبه انگشتت


آه!خاکستریست آغازم و به گور و کفن می انجامم......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

23/11/92 (سعیده فراهانی)